سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فاتحان قدس

رفته بودیم پارک (پارک مشروطه تبریز) باخواهر زاده هایم (محمد و مهدی که پسر خاله هستند، هر دو با هم همکلاسی هستند و مهر می روند کلاس چهارم) پله ها را رفتیم بالاتر، جایی که هم ترمینال دیده می شد و از این طرف تقریبا شهر دیده می شد، هوا خوب بود، مردم همه داشتند زندگی
عادی شان را می کردند و در آرامش و امنیت بودند، پارک تقریبا پر شده بود و همه مشغول استراحت و بگو و بخند و اینها. یک لحظه به خودم گفتم واقعا جای شکر دارد این آرامش! – الان مردم و بخصوص کودکان فلسطینی در چه حالی هستند!- خواهر زاده هام خودشان به تنهایی می رفتند دور می  زدند و می  آمدند، بدون این که نه خواهرام نگران شوند و نه من که پیش من بودند. بعد من گفتم بچه ها بیایید اینجا برای بچه های فلسطینی هم دعا کنیم که آنها هم در آرامش باشند. مهدی با صدای بلند می گفت: «آمین ... آمین!» محمد که کمی شیطون تر است می گفت می  روم آنجا و حساب دشمن را می رسم.


نوشته شده در تاریخ جمعه 93/11/3 توسط amir norouzi | نظر
<      1   2      
.: Weblog Themes By Blog Skin :.

اسلایدر